می روم خسته و افسرده و زار
سوی منزل گه ویرانه ی خویش
به خدا می برم از شهر شما
دل دیوانه و شوریده ی خویش
می برم تا که در آن نقطه ی دور
شستشویش دهم از لکه عشق
شست و شویش دهم از رنگ گناه
زین همه خواهش بی جا و تباه
می برم تا ز تو دورش سازم
ز تو ای جلوه ی امید محال
می برم زنده بگورش سازم
برای مُردن مرا رها نکن
مرا به کهکشانها نسپار
مرا به هیچ کسی نشان نده ...
...
به روی پله آخر مرا بگذار
برگرد
برو پائین ...
و میوه و گل و خرما را ،
ببر این جا که جایش نیست ...
مرا ببر بالا ...
آنور ،
به روی پله آخر بگذار ...